هلیاهلیا، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات شیطونک من

روز ولنتاین

شیطونک خوشگلم روز ولنتاینت مبارک . امروز من این روز رو بهت تبریک میگم و بعدها کسی که دوستت داره بهت تبریک میگه وبرات هدیه میخره . امیدوارم لایق تو باشه و واقعا از ته قلبش عاشقت باشه. کوچولوی مامان اینو بدون که هر کسی لایق عاشق شدن نیست وهر قلبی هم نمیتونه صمیمانه دوست داشته باشه. پاکترین و بی ادعاترین عشق ، عشق مامان وبابا به تو هستش . دیوونه وار دوستت داریم کوچولو این گلها برای شیرینترین موجود زندگیم ...
25 بهمن 1389

سخت ترین بیماری شیطونک مامان

  حالا دیگه یک ساله شده بودی و به راحتی راه میرفتی ، در ضمن ۶ تا هم دندون داشتی . همه چیز خوب بود تا اینکه یک روز صبح که از خواب بلند شدی تعداد زیادی پشه تورو گزیده بود ولی خیلی عجیب بود چون به شدت متورم شده بود و جای گزیدگیها خیلی داغ بود . توهم کمی بیحال بودی . تورو به دکتر بردیم و بهت داروی ضد آلرژی دادو گفت چیزی نیست . اما تب کردی و تبت کم  کم زیاد شد وبعد از مدتی به ۳۹ درجه رسید و گلوت هم به شدت خس خس میکرد و از نگرانی داشتیم میمردیم . دوباره بردمت دکتر و بعد از گرفتن عکس از ریه متوجه شدیم که دچار عفونت ریه شدی . اولش قرار بود بیمارستان بستری بشی اما وقتی دکترت نگرانی زیاد منو دید گفت خودت تو خونه ازش مراقبت کن...
19 بهمن 1389

اولین حادثه

  تازه سه ماهت شده بود .کاملا خواستنی و شیرین بودی.کم کم نسبت به محیط اطرافت بیشتر واکنش نشون میدادی ، مثلا هر وقت تلفن زنگ میزد و کسی از پشت تلفن با تو صحبت میکرد تو میخندیدی و دست و پا میزدی . تا اینکه یک روز داشتم روی تخت عوضت میکردم، و یک لحظه کوتاه رفتم تا برات لباس بیارم که یکدفعه صدای گریه تو بلند شد.هراسان دویدم ودیدم غلط زدی و از تخت افتادی پایین داشتم سکته میکردم . اصلا فکر نمیکردم بچه ۳ ماهه به راحتی غلط بزنه. اینقدر ترسیده بودم که منم گریم گرفت. خدا رو شکر چیزیت نشد وگرنه مامان دق میکرد.     ...
18 بهمن 1389

اولین مسافرت زندگیت

اولین سفر خانواده سه نفره ما در سن ۲ ماه و نیمگی تو بود . ما به همدان منزل عمه رفتیم تا ترمه رو هم که یکماه از تو بزرگتر بود ببینیم . با اینکه همدان خیلی سرد بود اما تو اصلا اذیت نکردی و هوای آزاد رو خیلی دوست داشتی. سفر خوبی بود و خوش گذشت . به خصوص که من هم از این حال وهوای خستگی بعد از بارداری در اومدم .   ...
18 بهمن 1389

انتخاب اسم

انتخاب اسم برای فرشته کوچولویی مثل تو خیلی سخت بود، چون هم باید ایرانی باشه و هم با معنا. اسمهای زیادی در نظر داشتیم مثل : سارینا ،کیمیا،دنیز،درسا،و...اما در آخر تصمیم گرفتیم هلیا رو انتخاب کنیم به معنای دختر خورشید. امیدوارم اسمت رو دوست داشته باشی پیشی ملوس مامان   ...
18 بهمن 1389

ورود به خانه

با ورود تو به خونه همه چیز رنگ وبوی دیگه ای گرفت. هم خوشحال بودم وهم نگران. نگهداری از یه فرشته کوچولو اونم دست تنها کار سختی بود .به هر حال زندگی جدید ما شروع شده بود . روزهای اول خیلی سخت بود ،توشبها اصلا نمیخوابیدیو من دیگه داغون شده بودم .من وبابا نوبتی میخوابیدیم. تا اینکه بالاخره به کمک دکتر تکیار ساعت خوابهات بهتر شد . رشد بعد از تولدت خیلی خوب بود و عضله های قوی داشتی و تحرک بدنی زیادی داشتی . ...
18 بهمن 1389

شروع زندگی

روزی که توبدنیا اومدی عید فطر بود و نی نی های زیادی تو بیمارستان بدنیا اومده بودن . مادر بزرگت ( عزیز ) با اینکه بیمار بود و توانایی کمی داشت اما به خاطر علاقه زیاد به تو و آرزویی که داشت تو بیمارستان پیش من موند و از ما مراقبت کرد . بابامهدی هم که دیگه هیچی ،نگو و نپرس . از خوشحالی رو پاهای خودش بند نبود . برقی تو چشمهاش بود که تا حالا ندیده بودم. این عکس بیمارستانه وقتی بابا اومده بود دنبالت. راستی یه خاطره جالب ،وقتی داشتیم میبردیمت خونه بابا یه سبد گل خوشگل برات گرفته بود ووقتی تو دستش بود یک دفعه گلها از تو سبد افتادن روی تو و صورت تو پر از گل شده بود .البته کمی هم ترسیدیم که نکنه چیزیت بشه. ...
16 بهمن 1389

مقدمه

    سلام هلیای عزیزم ،امروز که این وبلاگ رو برات درست کردم تو حدودا 16 ماه داری و این وبلاگ فرصت خوبیه تا من خاطراتت رو یادداشت کنم. البته از بدو تولدت یک دفتر خاطرات برات درست کردم که تمام لحظات زندگی و رشد جسمی، عاطفی ،رفتاری و... تو رو در اون یادداشت میکردم. اما این وبلاگ فرصت خوبی برای ماندگاری بیشتر خاطراتت خواهد بود. ...
16 بهمن 1389